خودم هم نمی دانم چه شد که خداحافظی کردم. فشار کاری؟ بی حوصلگی؟ نمی دانم. فقط می دانم وقتی که خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم که دیگر به دنیای وبلاگ نویسی بر نگردم، دلم بی نهایت گرفته بود.
اما طاقت نیاوردم. وبلاگ هایتان را پنهانی می خواندم، اما هم چنان تصمیم گرفته بودم که فعالیتی نداشته باشم. اما باز هم طاقت نیاوردم، پنهانی و خصوصی برایتان کامنت می گذاشتم، این مورد را محمدرضای عزیز (سر به هوای سابق) و حوابانو خوب در جریان هستند. طاقت نداشتم، دو دل بودم. که ناگهان دیدم که یکی از مراجع تقلید وبلاگستان! یعنی جناب هولدن کالفیلد، خداحافظی کرده و دیگر فعالیتی ندارد.
با خداحافظی هولدن، هر دلیلی هم که برای بازگشتنم بهانه می کردم، به مانند نتیجه بشکن تانوس پودر شد و از بین رفت. با خودم می گفتم: «خب اینم که خداحافظی کرد و رفت، یحتمل بقیه هم یکی یکی خداحافظی می کنن و می رن، چه فایده که برگردم؟» اما تقریباً هیچ کس خداحافظی نکرد و هم چنان پست می گذاشتند و من هم هم چنان مشغول خواندن پست ها و یادآوری روزهای وبلاگ نویسی ام با دلتنگی.
اما، نمی دانم چه اتفاقی افتاد یا چه معجزه ای شد که ارتباط بیشتری با دیگر دوستان وبلاگ نویس برقرار کردم؛ دردم را به آنها گفتم، اینکه دو دلم که برگردم به این عرصه و به نوشتنم ادامه دهم یا نه؛ که حریربانو با بزرگواری تمام مرا وادار به توبه نموده! و نصیحتی چند نموده، تا به این عرصه که یقیناً همواره باقی خواهد ماند، برگردم.
و بله، اکنون بازگشتم و دوباره مانند قبل می نویسم، اما با غصه و اندوه، زیرا دوستان و بزرگوارانی همچون هولدن کالفیلد، رویابانو و جناب مرد مفرد دیگر در جمع ما نیستند و حضور ندارند، اما یقیناً یاد و خاطره شان تا روزی که بازگردند، جاودان خواهد بود.
پ.ن 1: در اینجا باید از حریربانو و حوابانو و همچنین یاقوت بانو تشکر بسیار بکنم که مرا در بازگشت به این عرصه یاری دادند و قطعاً من همواره مدیون شان خواهم بود. همچنین از محمدرضای عزیز تشکر ویژه می کنم که با من در ارتباط بود و به من انگیزه می داد و زحمت ویرایش و آماده سازی بخش هایی از قالب این وبلاگ را کشید. از همه شما و بقیه دوستان ممنونم.
پ.ن 2: دلم برای وبلاگ قبلیم تنگ شده، به خصوص که اولین وبلاگی بود که به صورت حرفه ای در آن می نوشتم. کاش می شد دوباره در آن نوشت. :(
پ.ن 3: من را ببخشید اگر نحوه نگارشم فرق کرده. اثرات خواندن کتاب های ادبی است! :)
از چند ساعت پیش خیلی دلم گرفته. حقیقتش رو بخواین، باطن افکارم دقیقاً مثل تصویر بالاست؛ پر از آشوب و بی نظمی، سرد، تاریک و رنج دیده. توی قسمت وبلاگ های آپدیت شده یه گشتی زدم و دیدم واقعاً وبلاگستون داره رو به ورطه نابودی می ره؛ اکثر وبلاگ ها، یا تبلیغاتی اند، یا چرندیات، یا کُپی اَند پِیست. حالم اون موقعی بدتر می شه که عده ای نوجوان (گرچه سن شون اقتضا می کنه) وبلاگ زدن و مطالب کپی اَند پِیست می ذارن؛ و موقعی که ما باتجربه ها می خوایم یکم کمکشون کنیم که از این منجلاب چرت نویسی بیان بیرون و «با معنا» بنویسن، نه تنها دست مون رو رد می کنن، بلکه ما رو «بی تجربه و تازه کار و مغزهایی زنگ زده با افکار قدیمی» می خونن. می دونین داشتم به چی فکر می کردم؟ یادش به خیر اون زمانی که بیان پر از وبلاگ های صمیمانه و مفید بود. یادش به خیر اون زمانی که نویسنده هایی مثل دل نویس، رویابانو و هولدِن می نوشتن. اون زمان واقعاً دورانِ طلایی بود. کاش قدرش رو می دونستیم. الآن چند نفرمون از اون زمان باقی موندیم؟ بزارین بشمرم: هاتف، حوابانو، حریربانو، سر به هوای عزیز، میم حا، واران، امیررضا، میرزامهدی و. خب، حقیقتش زیاد نیستیم. بهترین حالت رو که در نظر بگیریم، 150 نفر؛ 150 وبلاگ نویس که حرف هاشون ارزش خوندن دارن. در مقابل؟ لشکری از وبلاگ های زرد که کم کم دارن بیان رو فتح می کنن؛ این جوری می شه که کم کم برای وبلاگ نویس های واقعی جایی برای نوشتن باقی نمی مونه. همه زیر انبوهی از چرندیات دفن می شن. چاره چیه؟ هیچی. باور کنین الآن دیگه مبارزه فایده ای نداره. جناب مرد مفرد عزیز خواست این کارو بکنه اما از همه جا طرد شد. در واقع، جلوی شیوع این طاعون باید چند سال پیش گرفته می شد. موقعی که هنوز افراد با جرئتی مثل میرزا بودن و محکم این وبلاگ های زرد رو می کوبیدن و امثال منِ نوعی دست رو دست گذاشتن و یاری شون نکردن. حقمه واقعاً؛ که از نویسنده های زردنویس فحش بخورم که چرا دارم کمک شون می کنم، چرا دارم راه درست وبلاگ نویسی رو بهشون نشون می دم. دلم گرفته، مثل یک اِسکیزوفِرن افسرده که کلی حرف رو تو خودش ریخته و نمی تونه بیرون بریزه. کاش اصلاً بر نمی گشتم.
پ.ن : عنوان از غزل شماره 120 بیدل دهلوی.
تنها واقعیت موجود زندگی، نیستی ست. نه آن نیستی که به معنای مرگ است، بلکه عدمی ست شیرین و آرامش بخش. خودت را در کهکشان خیال ها رها می کنی و پرواز می کنی. رها می شوی، رهایِ رها. منظورم از نیستی و عدم هم همین است. آزادی که هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد، سکوتی که هیچ کس نمی تواند آن را بشکند. تصورش را می کنی؟ این همان عدم و نیستی است. آرامشی که همه در پی اش هستند و آن را در مادیات می جویند، غافل از اینکه این آرامش در نیستی ست، در وجودت است. آری، گوهر وجودت، جوهره وجودت. نمی دانستی، نه؟ حق هم داری، تجربه اش نکرده ای. در یک شب سرد، در دل کویر، به اقیانوس سیاه بالای سرت نگاه نکرده ای و به آوای مروارید هایش گوش فرا نداده ای. چه حسی خوبی ست آن هنگام که ستارگان در گوشت نجوا می کنند، تو را دعوت می کنند، به سوی عدم و نیستی.
پ.ن 1: عنوان از غزل شماره 61 بیدل دهلوی.
پ.ن 2: چند نفر از دیروز تا حالا کامنت خصوصی دادن گفتن که لحن حرف زدنت یه جوریه، خیلی ادبی شده و مثل قبلاً نیست، اون لحنی که توی وبلاگ قبلی داشتی خیلی بهتر و صمیمی تر بود. منم دیدم این بنده خدا ها واقعاً راست می گن، خودمم راحت نیستم با این لحن ادبی، صمیمی با مخاطبم صحبت کنم. خلاصه اینکه، به روی چشم؛ مثل قبلاً حرف می زنم باهاتون. :))
امروز دانشگاههای مشهد تعطیل شد و بیکار توی خونه مجبورم که بمونم. اما چه فایده؟ دلی که پر از غمه و همه چیز رو خاکستری میبینه چکار میتونه بکنه؟ حقیقتش، نمیدونم که چرا از آدمای اطرافم بدم مییاد؛ نه، اشتباه گفتم. بدم نمییاد، اما برام معنی خاصی ندارن. دلیلش رو نمیدونم. شاید دلیلش اینه که با تموم وجودم حس میکنم که از همه ابعاد وجودم، داره سوءاستفاده میشه. یا شاید هم دلیلش اینه که از آدمای این روزگار انقدر بدی و پستی دیدم که دیگه به سفید بودن بعضی از آدما هم اعتقادی ندارم. به سیاه بودنشون هم اعتقادی ندارم. الآن همه خاکستریان؛ حتی خودم هم خاکستریام. هیچ کدوم از آدمای اطرافم من رو درک نمیکنن. شاید دلیلش اینه که اصلاً چیزی به نام عدم رو نمیشناسن. نمیدونم؛ شاید خیلی درگیر خودشونن و نمیتونن من رو ببینن؛ به هر حال، شاید از بابت این ناراحتم که «ناراحته». خودمم نمیدونم که چی شد یهویی. یک مجموعه از اتفاقات که نمیتونی جلوشون رو بگیری و همون موقع هم قانون مورفی طغیان میکنه و هیچی حالیش نیست. ناراحته، اما حتی این رو هم نمیدونم که بابت من هم ناراحت هست؟ نمیدونم چکار کنم. شاید خودمم اونقدر پست هستم که من رو به چشم یک خبیث ببینه. اصلاً شاید دلیل افسردگیم، دوستای حقیقیام باشن، اونایی که حتی در حد مجازی هم نیستن و فقط تو رو برای منافع خودشون میخوان و وقتی که نوبت من میرسه، هیچکس رو کنار خودم نمیبینم. همه آدما خاکستریان، حتی خودم. میگن که خیلی زیاد میخندم، اون هم با صدای بلند؛ اما هیچی از درون من نمیدونن. این تناقض کمی واسم دلپذیره، مثل یک اثر هنری زیبا که فقط از ترکیب دو رنگ سیاه و سفید به وجود اومده. راستی، یاد فیلم جوکر (Joker 2019) افتادم. دیشب دیدمش. و حقیقت اینکه، با تموم گوشت و پوست و خونم درکش کردم، با تمام وجود. چه شباهت جالبی بین خودم و شخصیت اصلی فیلم وجود داره! تنها، رنج دیده، درک نشده؛ نمیدونم بالاخره کِی بقیه من رو درک میکنن، اما مطمئنم که اون موقع یه روزی از راه میرسه. تا اون موقع، فقط مینویسم و میخونم، و به درک کردن عدم ادامه میدم. شاید که کمی آروم بشم و شاید هم کمی شاد.
پ.ن: عنوان از رباعی شماره 12 خیام.
امروز مستِ مست بودم. مستِ از لذت حس کردن تریِ بارون روی تنم، روی صورتم، روی دستام. حس خوبی بود، اونقدر خوب که کلاهِ هودی رو هم کشیدم پایین و صورتم رو به سمت آسمون گرفتم تا ماکزیمُمطور، آرامش بارون رو حس کنم. شاید باورتون نشه، اما احساس میکردم که قطرههای بارون دارن با من حرف میزنن؛ چی میگفتن؟ خب، حقیقتش زمزمههایی میشنیدم. زمزمههایی که فقط با نُتهای موسیقی «شهر خامُش» استاد کیهان کلهُر شنیده میشه. با نُتهای این موسیقی توی بارون قدم میزدم. چه قدر ریتم سریع آرشهها با ریتم بارش همخونی داشت! یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم؛ احساس میکردم سراسر بدنم رو شوقی عجیب فرا گرفته. کیفم رو گذاشتم زمین. ویولُن در دسترسم نبود، اما ژست در حال نواختن نُتها رو گرفتم. بارون، مهربانانه بر تنم شلاق میزد، و من هم با ریتم نُتها، آرشه نامرئی رو بر روی ساز خیالی روی شونهام میکشیدم. خوب شد که صبح زود بود و هیچکس اون طرفها نبود، وگرنه چه فکری دربارهام میکردن؟ یه دیوونه که آبکش شده و داره الکی ادای نواختن در میآره. اما به هر حال، مستِ مست بودم، انگار که خودِ عدم من رو در آغوش گرفته.
پ.ن 1: عنوان از غزل شماره 2259 بیدل دهلوی.
پ.ن 2: عکس رو امروز، ساعت 7 صبح توی دانشکده کشاورزی گرفتم. (هنوز خودم هم باورم نمیشه ساعت هفت صبح رفتم دانشگاه :|) این بارون که اومد، خیلی هوای مشهد پاکتر شد. خدا میدونه که توی این چندروز چهقدر از آلودگی هوا در عذاب بودم، هرچند که ما مشهدیا دیگه عادت کردیم.
پ.ن 3: متشکرم از نارِنجی عزیز، که باعث شد بالاخره موسیقی «شهر خامُش» رو گوش کنم. :)
اگه وبلاگ قبلی من رو شخم زده باشین، حتماً میدونین که عاشق آهنگهای بیکلامم. در حقیقت، این نوع آهنگها، بازتاب احساسات عمیق آدمی هستن. اگه آهنگهای که خواننده دارن، انسان رو به وجد میآرن، آهنگهای بیکلام دیوونه کننده هستن.
به هر حال، یکی از معروفترین کمپانی های تولید کننده در حوزهی آهنگهای بیکلام و تِرِیلر، کمپانی «Songs To Your Eyes» هست؛ کمپانیای که یک علاقهمند به آهنگهای تِرِیلر، غیرممکنه که اسمش رو نشنیده باشه.
این کمپانی، آهنگهای خودش رو به صورت آلبوم تولید میکنه و معمولاً، سازنده هر آلبوم فقط یک موسیقیدانه. توی همین سال جاری، یعنی سال 2019 میلادی، این کمپانی یک آلبوم به نام «Citadel» منتشر کرد که از نظر من واقعاً عالیه. تِرک «Citadel» یکی از بهترین تِرکهای این آلبومه و چهارمین تِرک هم هست. من که به شخصه عاشق این تِرَکم. شما هم میتونین این تِرک رو گوش کنین (البته توی نسخه وِب کیفیت کمی داره) و از این لینک دانلودش کنین.
پ.ن: به لطف دوستان عزیز بلاگرم، از لحاظ روحی الآن حالم خیلی بهتره. از همهتون ممنونم. :)
به ساعتم نگاهی میندازم، شش؛ شش دقیقه دیگه وقت دارم که به آزمایشگاه برسم. آزمایشگاهی که مجبورم دوره کارآموزی ام رو اون جا بگذرونم، نزدیک ضلع شرقی دانشگاه ست. هنوز اتوبوس نیومده. پا میشم و قدمی میزنم. شش تا شش تا قدم بر میدارم و مابین شون مکث میکنم. ذهنم حسابی روی 6 قفل کرده. دوباره ساعتم رو نگاه میکنم؛ پنج، پنج دقیقه دیگه و هنوز اتوبوس نیومده. این بار توی ذهنم اعداد رو با شش جمع میزنم؛ شش، دوازده، هجده، بیست و چهار. کم کم دارم عصبی میشم. یه بار دیگه ساعت رو نگاه میندازم و عصبی تر میشم. سه، سه دقیقه دیگه و این اتوبوس کوفتی هنوز نیومده. توی ذهنم اتوبوس و اجداد راننده اش و سازنده هاش رو مورد عنایت قرار میدم. این دفعه میشینم روی صندلی ایستگاه. با دستم ریتمای شش تایی روی صندلی میزنم. اَه، نمیدونم چرا 6 رفته توی ذهنم و بیرون نمیآد؛ حس بعدی درباره 6 دارم. حالا دو دقیقه دیگه مونده و. بالاخره اتوبوس میرسه؛ مردم برای سوار شدن هم دیگه رو هُل میدن و من پشت جمعیت گیر میکنم. بالاخره سوار میشم ولی مجبورم که بایستم. اتوبوس راه می افته. اتوبوس سرعت میگیره و من توی ذهنم دارم فکر میکنم که تا چند دقیقه دیگه میرسم آزمایشگاه و این تأخیر اصلاً به نفعم نیست؛ یک دفعه تعادلم رو از دست میدم و پرت میشم یه گوشه اتوبوس. اتوبوس توقف کرده. بلند میشم و صدای شیون و زاری یک زن که صداش از بیرون اتوبوس میآد رو میشنوم؛ دقت که میکنم میفهمم که ماشین جلویی زده به یک پسربچه. همه تو شوک ان. ساعتم رو نگاه میکنم. 6 دقیقه کامل گذشته.
پ.ن: این رخداد واقعیه، دیروز شاهدش بودم. :(
همین اول کاری به شما هشدار میدم اگه میخواین حال و هوای یلداییتون خراب نشه، این مطلب رو نخونین!
توی ریاضی، توی مبحث «حد و پیوستگی» یه موضوعی هست که بهش میگن «رفع عامل صفر کننده».
حالا این عامل چی هست؟ این عامل مخرج کسر رو صفر و باعث میشه که بیمعنا تلقی بشه؛ برای محاسبه درست حد یک نقطه، نیازه که اون عامل رو به هر طریق ممکن، از مخرج حذفش کنیم.
الآنم خیلی نیاز به حذف یه تعدادی از آدمها توی زندگیم دارم. قبلاً فکر میکردم شاید به خاطر زیادهخواهی و توقع داشتن، از اینجور آدمها بدم میآد و متنفرم. اما حالا، میفهمم که خودِ این آدما تنفربرانگیزن. مثلاً یه دوستی داشتم که مثل برادرم بود، اما چند هفته قبل یه بلایی سرم آورد که اصلاً تصورش رو نمیکردم. یا اینکه یه تعدادی بودن که بهشون اهمیت میدادم، کمکشون میکردم؛ اما.
اصلاً بیخیال، بذارین غُر نزنم.
پ.ن: عنوان از غزل شماره 885 بیدل دهلوی.
پاییز هم داره تموم میشه، با همه خوبیها و بدیهایی که داشت.
و بازهم این منم که به بیهوده بودن اعمالم پی میبرم. دیروز، با خودم فکر میکردم که انصافاً چه کارایی انجام دادم که که به ارتقایِ جامعهام کمک کنه؟ و میدونین به چه جوابی رسیدم؟ خب، هیچی.
نمیدونم، دلیلش سهلانگاری بوده، تنبلی یا نادونی. اما هرچی که هست، تا به حال نتونستم از زندگیام حذفش کنم. توی زمستون، خب شاید شانسی وجود داشته باشه.
به همین خاطر، میخوام یه مجموعه مطالب با محتوای آموزشِ وبلاگنویسی صحیح بنویسم، شاید جبران بشه. آیا شما موافقین؟
پ.ن: عنوان از غزل شماره 894 بیدل دهلوی.
نگاهش میکنم؛ چشمان آبی و سردش را میبینم که مسحورم کرده. به سختی ازش رو بر میگردانم و میگویم: «میدونی چیه که اینقدر خاصت کرده؟»
جوابی نمیدهد، جز یک کلمه: «نمیدونم!»
انتظاری هم ندارم که بداند؛ خب، از زیبایی بیرحم و یخزده انتظاری نیست که گرمای آتش فریفته شدن را درک کند.
دستان بلورین همچون یخاش را در دستانم میگیرم. به او میگویم: «زمستانجان من، دوستت دارم؛ با اینکه گرمای آتش روحم رو درک نمیکنی!»
پ.ن: این یه متن در وصف عشق من به زمستونه، نه عاشقانه. یه وقتی سوءتفاهم نشه! (چی هم گفتم. :/)
بعضی وقتها. نه، بعضی وقتها که نه، در واقع خیلی وقتها! حس میکنم که خدا دیگه اون خدای همیشگی نیست! فکر میکنم حوصلهش خیلی وقته که سر رفته و واسه سرگرمی خودش ما رو موشهای آزمایشگاهی خودش کرده! مثلاً، یادتونه یه مدت کلاً ایران رفته بود روی مود تصادف و سوانح زمینی که حتی پل هوایی هم برای امنیت جواب نمیداد؟ یا اینکه یه زمانی فقط ایران رو برداشت و گذاشت روی یک موبایل نوکیا 1100 که همش در حال ویبرهست؟ یا اصلاً سوانح هوایی، فکر کنم توی این مورد، خدا داشته شبیهساز جدیدش رو امتحان میکرده ببینه روی ما جواب میده آیا که روی بقیه هم آزمایشش کنه. یا اصلاً جدیدترینش، کرونا! این یکی باید اعتراف کنم که خیلی مخوفه! به نظرم خدا دیده که ما اکثر چیز (!) هامون که چینیه، حداقل رو مرگمون هم لیبل Made In China بخوره یکم ملائکه بخندن! والا! بیچارهها که همش دارن از بالای گناههای ما غصه میخورن، گناه دارن دیگه! :/
پ.ن 1: این جفنگیات رو فقط به خاطر آوردن یه لبخند کوچیک روی لبهای شما نوشتم! به خصوص که توی این اوضاع بد و افتضاح، هیچکدوممون رنگ شادی رو تقریباً ندیدیم. البته فکر کنم متوجه شدید که اکثر نوشتههام سرقتی از تلگرام و توئیتر بودن. :/
پ.ن 2: خیلی وقت بود که حال و حوصله نوشتن نداشتم. حقیقتش برای نشریه انجمن علمی دانشکدهمون، مطلب مینوشتم و فرصت نداشتم ولی با خودم عهد کردم که تموم بشه، میآم و مینویسم و خلاصه اینکه کولاک میکنم! ولی نمیدونم چرا اصلاً بعدش هم انرژی برای نوشتن نداشتم. :/ خلاصه اینکه ببخشید که منتظرتون گذاشتم (مطمئنم که همهتون میگفتین: شاید امروز بیاید، شاید: دی).
پ.ن 3: خیلی دلم میخواد که فرار کنم از اینجا و برم یه جایی که منظرهای شبیه به تصویر بالا را رو داشته باشه، فقط بشینم و نگاه کنم و به عدم فکر کنم.
خودِ گذشتهام!
این نامه را با اشک و آه برایت نوشتهام، با خون دل. برایت مینویسم که نوشتن، مرهمی بر این زخمهاییست که امواج خشمگین رود زمان بر ذهنم باقی گذاشتهاند. از این رو مینویسم تا اندرزهای گرانقدری را به تو هدیه دهم، چرا که احساس پدرانهای که نسبت به تو دارم، تمام شدنی نیست و این احساس برآمده از تجربیاتیست که دلسوزی من را برایت شعلهور میگرداند. آخر تجربه به مانند سرمایهایست که باید آن را در راه سود بیشتر صرف کرد؛ و چه سودی ارزشمندتر از اینکه شخصی، در مکان و زمانی دیگر این اندرزها را به گوش گرفته و این بار سنگین وجدان را از گردهات بردارد؟
خودِ گذشتهام! یادت باشد که زندگی، همیشه عرصه خودنمایی زیباییهایی نیست که بدان عادت کردهای؛ بلکه گاه در این صحنه هفت رنگ، چیزهایی برخاسته از دل اهریمن نیز جولان خواهند داد. شاید که در آنهنگام سلاحی بس عظیم در دست نداشته باشی تا با آنها به ستیز برخیزی، اما جوهرهای در وجودت نهفته است که هر جزء مادی و غیرمادی را به زانو در میآورد، آنچنان قدرتمند است که بر تکتک اجزای عالم حکمرانی میکند. این جوهرهی اسرارآمیز چیست؟ «عشق» است، عشق!
عشق، جزئی آنچنان هراسانگیز و در عین حال، چنان مستکننده است که گویی مستقیماً از عدم برخاسته است! هراسانگیز از آنجهت که میتواند تباهت کرده و به قعر اقیانوس سیاهبختی تو را بیفکند و از آننظر مستکننده است که در آنی به عرشت میرساند! عشق، جوهرهایست که به تو معنا میبخشد. عشق، عرصه رقص زیبای نیکی و بدیست. عشق، آن چیزی است که وجود من و تو بر آن استوار است. پس از آن بهرهای چندان نیک ببر، که گویا عشق تنها راهیست که احساس رهایی میکنی و به عدم میپیوندی.
عشق راهیست طولانی و پر از مشقت، اما دلپذیر، که در داستان سرنوشت باید آن را بپیمایی. مقصد عشق، رستگاری است، رستگاریای که من هرگز به آن نرسیدم اما چشم دارم تو این مسیر پر از خم را طی نمایی تا به این مقصد عالمیان برسی؛ پس، لایق عشق باش و تنها به کسانی عشق بورز که لایق آنند.
پ.ن 1: به دعوت خورشیدبانو و آقاگل.
پ.ن 2: دعوت میکنم از امیررضا، مریمخانم، صنما و حریربانو. :)
به چشمانش نگاه کردم؛ دستم میلرزید. نه، نه، نمیتوانستم. آخر چرا باید یک تفنگ در دستانت باشد و مجبور باشی که آن را به سوی یک «خورشید چهر» نشانه بروی؟ آن هم زمانی که او با آن چشمان سحرانگیز به من مینگرد و تو با آن صدای مسخکننده، در گوش من زمزمه میکنی: «بیفکن طرح بیداد.» یادت هست که به تو گفتم:«نشاید که کوته شود دست صلحم.»؟ مطمئنم که به یاد داری؛ زیرا رو برگرداندی و سر تکان دادی، انگار که سرانجام تسلیم این عشق آتشین شدهای؛ این عشق آتشینی که او در دلم انداخت و تو هرگز آن را مقبول نمیدانستی. ای «خرد»! گمان میکردم که سرانجام سرنوشت سوختن در شعله عشق را قبول کردهای، اما ناگهان نعرهای برآوردی: «همانا که تخم عشقت در زمین قاصرت کاشتهاند!» و آن اسلحه بیمانگیز را از دستم ربودی و صدایی مهیب را از آن برآوردی. در جایم همچون تندیسی ایستاده بودم و ناتوان گشته بودم. با چشمانی پر از اشک، بدرود گفتن او را به تماشا نشسته بودم و تو تلخندی بر لبانت مینشست. شاید حتی متوجه نشدی که بر سر جسم بیجانش رفتم و در گوشش زمزمه کردم: «خوشا به حالت، که در سرزمینی که به آن سفر کردی، گلها به خنده هرزه گریبان دریدهاند.».
پ.ن: عنوان از غزل شماره 1964 بیدل دهلوی.
و بالاخره، «ایلیاد»، این حماسه رو کاملاً تموم کردم؛ حتی ضمیمههای آخر کتاب رو. این چند ماه، در واقع از شهریورماه به بعد، به معنای واقعی با این سرودهی «هومر» زندگی کردم. ایلیاد یه جوری روی زندگی من تأثیر گذاشت که هر وقت اگه «واقعاً» ناراحت بشم، جملاتی مشابه اینها رو از زبون من خواهید شنید: «نفرین هفائستوس بر تو!»، «دیومد با نیزه بر کمرت بزند!» و یا «پوزئیدون تو را به قعر دریا برد!» و.
میدونم. دیوونگیه. ولی. خب، کسی که ایلیاد رو خونده باشه واقعاً این حس و حال من رو درک میکنه، یا کسی که پی اساطیر یونانی رفته باشه. من ایلیاد رو با عشق خوندم، چون واقعاً اسطورهشناسی رو دوست دارم، همونطور که دوستانم رو. با دلاوریهای دیومد، با خشم زئوس، با فریاد خشمناک پالاس، با چرخش زوبین برادران آژاکس، با خردمندی اولیس، با اندرزهای پدرانه نستور، با فداکاری آخیلوس، با دلسوزی هرا و پوزئیدون، با غرور خبیثانهی آگاممنون، با کینجویی هکتور و پاریس، با عشق آفرودیت، با زیبایی هلن، با منلاس تشنه به خون، با غم مادرانه ثتیس و کینطلبی آرس و. به معنای واقعی زندگی کردم.
برای همین هست که در ادامه این ماجراجویی در یونان باستان، میخوام به سراغ «اُدیسه» برم. به خاطر همین عشق من به اسطورهشناسی هست که این کامنت رو برای جناب فابرکاستل گذاشتم:
. و آنگاه برخواهم خواست، عصای زرین زئوس و کمان نقرهای آپولون را در دستانم خواهم گرفت، به مانند پالاس هراس انگیز به هوا خواهم خاست، خون دشمنانم را همچون هکتور خشمگین خواهم ریخت؛ نیزهام را تو گویی که که دیومد دلاور بر اجساد فرو میبرد، و سر ایشان را آژاکس، پسر تلامون، آن گاو جنگاور، جدا میگرداند، در حالیکه تمام اینها من هستم. پس بترس، از آن روزی که زوبین خون افشانام را در دست گیرم و همچون آخیلوس بر تو هجوم برم و در هراس، از هادِس، فرمانروای سرزمین تاریک، پیشی گیرم. چرا که در آن اَوان، حتی پوزئیدون، حاکم مطلق آبها، هم از یاری کردنت عاجز خواهد بود، هرچند که آن عصای سه شاخهاش که پدرش، کرونوس، که به وی عطا کرده است، به همراه داشته باشد. پس بترس، ای بیهودهگوی، که خدایان اولمپ و فرزندان گایا هم در یاوری تو ناتوانند.
توی این چند روزی که در خودقرنطینگی گذران عمر میکردم، اقیانوس تلگرام و یوتیوب و رِدیت و. رو زیر و رو میکردم که سادِنلی! (Sudennly) به اسم «بیلی آیلیش» (Billie Eilish) برخوردم؛ کسی که اسمش گویا سوژه خندهست توی اینترنت (هنوز هم نمیدونم چرا!) و اتفاقاً هم یک خواننده پرطرفدار آمریکایی توی سبک پاپ هست و باز هم اتفاقاً به تاریخ شمسی میشه همون دهه هشتادی خودمون! :)
من معمولاً اصلاً آهنگی که خواننده داشته باشه گوش نمیدم، چه برسه به سبک پاپ و مخصوصاً خواننده مونث. ولی این چندروز انقدر که اسم بیلی آیلیش رو شنیدم و بعضی میگفتن که خواننده خوبی هست و. بالاخره خودم رو قانع کردم و اولین آهنگی که ازش دانلود کردم تا گوش بدم، آهنگ «No Time To Die» هست. آهنگی که عالیه به نظرم (البته از حق نگذریم، خود بیلی هم عالیه.) و حیفه که اون رو گوش ندید! از معدود آهنگهای عالیای هست که خواننده دارن و گوش کردم.
بعد از اینکه کامل اون رو گوش کردم و بعد تحسین کردن آیلیش و. به نظرم اومد که چقدر اسم آهنگ آشناست. یه ذره که توی اینترنت جستجو کردم، دیدم که بعله. یکی از آهنگهای فیلم جدید مأمور شماره 007 (دیگه این رو نمیگم چی هست، اگه فیلمباز باشین که حتماً میدونین.)، یعنی «No Time To Die» هست. :)
دیگه طولانیش نمیکنم، یکی از عالیترین آهنگهایی هست که تا به حال گوش کردم. میتونین از این لینک اون رو دانلود کنین و لذتش رو ببرین. :)
همونطور که میدونین، قدیمها یه زبانی وجود داشت به نام «فارسی دری». به این خاطر به اون فارسی دری میگفتن که توی دربار پادشاهان خیلی رایج بود. اما جالبه بدونین که خاستگاه این زبان، سرزمین خراسانه. به همین خاطر هست که میگن گویش مشهدی نزدیکترین گویش به گویش اصلی فارسی دری هست.
درسته که خودم مشهدی هستم (در واقع اصالتام مربوط میشه به استان یزد و شهر اَشکذر.) اما بیشتر مواقع اصلاً لهجه مشهدی رو در گفتههام استفاده نمیکنم. در حقیقت، یه سری تبلیغات علیه گویشهای مختلف زبان فارسی انجام شد که خیلیها به خصوص متولدین دهه 60 به بعد، از استفاده کردن این گویش بسیار زیبا متنفر شدن؛ البته من از گویش مشهدی متنفر نیستم اما تأثیری که روی بقیه مردم مشهد گذاشته، باعث شده که اونها خیلی کم از این گویش استفاده کنن و در نتیجه، من هم مجبورم همرنگ جماعت بشم. البته هنوز مناطقی توی مشهد هستن که کمی از گویش مشهدی رو بلد نباشی، کارت اونجاها گیره ولی خب.
ادامه مطلبحقیقتش رو بخواین، برای خودم که ویولننواز هستم (هرچند که حرفهای نیستم)، قطعات و آهنگهایی که توسط ویولن نواخته میشن (به خصوص توی سبک ایرانی) برای من همیشه بیشتر از بقیه آهنگها حائز اهمیت بودن. حالا ممکنه که برخی بگن که ویولن کلاً سازی غربیه و نواختن موسیقیهای ایرانی با اون کاری اشتباهه و. اما حقیقت ماجرا اینه که ویولن به قدری انعطافپذیره که هر قطعهای رو میتوان با اون نواخت؛ حالا چه کلاسیک باشه و چه سنتی ایرانی.
ادامه مطلب
درباره این سایت