به چشمانش نگاه کردم؛ دستم می‌لرزید. نه، نه، نمی‌توانستم. آخر چرا باید یک تفنگ در دستانت باشد و مجبور باشی که آن را به سوی یک «خورشید چهر» نشانه بروی؟ آن هم زمانی که او با آن چشمان سحرانگیز به من می‌نگرد و تو با آن صدای مسخ‌کننده، در گوش من زمزمه می‌کنی: «بیفکن طرح بیداد.» یادت هست که به تو گفتم:«نشاید که کوته شود دست صلحم.»؟ مطمئنم که به یاد داری؛ زیرا رو برگرداندی و سر تکان دادی، انگار که سرانجام تسلیم این عشق آتشین شده‌ای؛ این عشق آتشینی که او در دلم انداخت و تو هرگز آن را مقبول نمی‌دانستی. ای «خرد»! گمان می‌کردم که سرانجام سرنوشت سوختن در شعله عشق را قبول کرده‌ای، اما ناگهان نعره‌ای برآوردی: «همانا که تخم عشقت در زمین قاصرت کاشته‌اند!» و آن اسلحه بیم‌انگیز را از دستم ربودی و صدایی مهیب را از آن برآوردی. در جایم هم‌چون تندیسی ایستاده بودم و ناتوان گشته بودم. با چشمانی پر از اشک، بدرود گفتن او را به تماشا نشسته بودم و تو تلخندی بر لبانت می‌نشست. شاید حتی متوجه نشدی که بر  سر جسم بی‌جانش رفتم و در گوشش زمزمه کردم: «خوشا به حالت، که در سرزمینی که به آن سفر کردی، گل‌ها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند.».


پ.ن: عنوان از غزل شماره 1964 بیدل دهلوی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

FreeFire_Gamers@ معرفی بهترین محصولات جی پی اسی نگاه کسب درآمد دلاری رایگان گردشگری اشتراک سايت رايگان فيلم The Star In Our Sky اخبار دنیای دیجیتال دانش آموزان برتر ایران