امروز مستِ مست بودم. مستِ از لذت حس کردن تریِ بارون روی تنم، روی صورتم، روی دستام. حس خوبی بود، اونقدر خوب که کلاهِ هودی رو هم کشیدم پایین و صورتم رو به سمت آسمون گرفتم تا ماکزیمُمطور، آرامش بارون رو حس کنم. شاید باورتون نشه، اما احساس میکردم که قطرههای بارون دارن با من حرف میزنن؛ چی میگفتن؟ خب، حقیقتش زمزمههایی میشنیدم. زمزمههایی که فقط با نُتهای موسیقی «شهر خامُش» استاد کیهان کلهُر شنیده میشه. با نُتهای این موسیقی توی بارون قدم میزدم. چه قدر ریتم سریع آرشهها با ریتم بارش همخونی داشت! یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم؛ احساس میکردم سراسر بدنم رو شوقی عجیب فرا گرفته. کیفم رو گذاشتم زمین. ویولُن در دسترسم نبود، اما ژست در حال نواختن نُتها رو گرفتم. بارون، مهربانانه بر تنم شلاق میزد، و من هم با ریتم نُتها، آرشه نامرئی رو بر روی ساز خیالی روی شونهام میکشیدم. خوب شد که صبح زود بود و هیچکس اون طرفها نبود، وگرنه چه فکری دربارهام میکردن؟ یه دیوونه که آبکش شده و داره الکی ادای نواختن در میآره. اما به هر حال، مستِ مست بودم، انگار که خودِ عدم من رو در آغوش گرفته.
پ.ن 1: عنوان از غزل شماره 2259 بیدل دهلوی.
پ.ن 2: عکس رو امروز، ساعت 7 صبح توی دانشکده کشاورزی گرفتم. (هنوز خودم هم باورم نمیشه ساعت هفت صبح رفتم دانشگاه :|) این بارون که اومد، خیلی هوای مشهد پاکتر شد. خدا میدونه که توی این چندروز چهقدر از آلودگی هوا در عذاب بودم، هرچند که ما مشهدیا دیگه عادت کردیم.
پ.ن 3: متشکرم از نارِنجی عزیز، که باعث شد بالاخره موسیقی «شهر خامُش» رو گوش کنم. :)
درباره این سایت