و بالاخره، «ایلیاد»، این حماسه رو کاملاً تموم کردم؛ حتی ضمیمههای آخر کتاب رو. این چند ماه، در واقع از شهریورماه به بعد، به معنای واقعی با این سرودهی «هومر» زندگی کردم. ایلیاد یه جوری روی زندگی من تأثیر گذاشت که هر وقت اگه «واقعاً» ناراحت بشم، جملاتی مشابه اینها رو از زبون من خواهید شنید: «نفرین هفائستوس بر تو!»، «دیومد با نیزه بر کمرت بزند!» و یا «پوزئیدون تو را به قعر دریا برد!» و.
میدونم. دیوونگیه. ولی. خب، کسی که ایلیاد رو خونده باشه واقعاً این حس و حال من رو درک میکنه، یا کسی که پی اساطیر یونانی رفته باشه. من ایلیاد رو با عشق خوندم، چون واقعاً اسطورهشناسی رو دوست دارم، همونطور که دوستانم رو. با دلاوریهای دیومد، با خشم زئوس، با فریاد خشمناک پالاس، با چرخش زوبین برادران آژاکس، با خردمندی اولیس، با اندرزهای پدرانه نستور، با فداکاری آخیلوس، با دلسوزی هرا و پوزئیدون، با غرور خبیثانهی آگاممنون، با کینجویی هکتور و پاریس، با عشق آفرودیت، با زیبایی هلن، با منلاس تشنه به خون، با غم مادرانه ثتیس و کینطلبی آرس و. به معنای واقعی زندگی کردم.
برای همین هست که در ادامه این ماجراجویی در یونان باستان، میخوام به سراغ «اُدیسه» برم. به خاطر همین عشق من به اسطورهشناسی هست که این کامنت رو برای جناب فابرکاستل گذاشتم:
. و آنگاه برخواهم خواست، عصای زرین زئوس و کمان نقرهای آپولون را در دستانم خواهم گرفت، به مانند پالاس هراس انگیز به هوا خواهم خاست، خون دشمنانم را همچون هکتور خشمگین خواهم ریخت؛ نیزهام را تو گویی که که دیومد دلاور بر اجساد فرو میبرد، و سر ایشان را آژاکس، پسر تلامون، آن گاو جنگاور، جدا میگرداند، در حالیکه تمام اینها من هستم. پس بترس، از آن روزی که زوبین خون افشانام را در دست گیرم و همچون آخیلوس بر تو هجوم برم و در هراس، از هادِس، فرمانروای سرزمین تاریک، پیشی گیرم. چرا که در آن اَوان، حتی پوزئیدون، حاکم مطلق آبها، هم از یاری کردنت عاجز خواهد بود، هرچند که آن عصای سه شاخهاش که پدرش، کرونوس، که به وی عطا کرده است، به همراه داشته باشد. پس بترس، ای بیهودهگوی، که خدایان اولمپ و فرزندان گایا هم در یاوری تو ناتوانند.
درباره این سایت