امروز دانشگاههای مشهد تعطیل شد و بیکار توی خونه مجبورم که بمونم. اما چه فایده؟ دلی که پر از غمه و همه چیز رو خاکستری میبینه چکار میتونه بکنه؟ حقیقتش، نمیدونم که چرا از آدمای اطرافم بدم مییاد؛ نه، اشتباه گفتم. بدم نمییاد، اما برام معنی خاصی ندارن. دلیلش رو نمیدونم. شاید دلیلش اینه که با تموم وجودم حس میکنم که از همه ابعاد وجودم، داره سوءاستفاده میشه. یا شاید هم دلیلش اینه که از آدمای این روزگار انقدر بدی و پستی دیدم که دیگه به سفید بودن بعضی از آدما هم اعتقادی ندارم. به سیاه بودنشون هم اعتقادی ندارم. الآن همه خاکستریان؛ حتی خودم هم خاکستریام. هیچ کدوم از آدمای اطرافم من رو درک نمیکنن. شاید دلیلش اینه که اصلاً چیزی به نام عدم رو نمیشناسن. نمیدونم؛ شاید خیلی درگیر خودشونن و نمیتونن من رو ببینن؛ به هر حال، شاید از بابت این ناراحتم که «ناراحته». خودمم نمیدونم که چی شد یهویی. یک مجموعه از اتفاقات که نمیتونی جلوشون رو بگیری و همون موقع هم قانون مورفی طغیان میکنه و هیچی حالیش نیست. ناراحته، اما حتی این رو هم نمیدونم که بابت من هم ناراحت هست؟ نمیدونم چکار کنم. شاید خودمم اونقدر پست هستم که من رو به چشم یک خبیث ببینه. اصلاً شاید دلیل افسردگیم، دوستای حقیقیام باشن، اونایی که حتی در حد مجازی هم نیستن و فقط تو رو برای منافع خودشون میخوان و وقتی که نوبت من میرسه، هیچکس رو کنار خودم نمیبینم. همه آدما خاکستریان، حتی خودم. میگن که خیلی زیاد میخندم، اون هم با صدای بلند؛ اما هیچی از درون من نمیدونن. این تناقض کمی واسم دلپذیره، مثل یک اثر هنری زیبا که فقط از ترکیب دو رنگ سیاه و سفید به وجود اومده. راستی، یاد فیلم جوکر (Joker 2019) افتادم. دیشب دیدمش. و حقیقت اینکه، با تموم گوشت و پوست و خونم درکش کردم، با تمام وجود. چه شباهت جالبی بین خودم و شخصیت اصلی فیلم وجود داره! تنها، رنج دیده، درک نشده؛ نمیدونم بالاخره کِی بقیه من رو درک میکنن، اما مطمئنم که اون موقع یه روزی از راه میرسه. تا اون موقع، فقط مینویسم و میخونم، و به درک کردن عدم ادامه میدم. شاید که کمی آروم بشم و شاید هم کمی شاد.
پ.ن: عنوان از رباعی شماره 12 خیام.
درباره این سایت