به ساعتم نگاهی میندازم، شش؛ شش دقیقه دیگه وقت دارم که به آزمایشگاه برسم. آزمایشگاهی که مجبورم دوره کارآموزی ام رو اون جا بگذرونم، نزدیک ضلع شرقی دانشگاه ست. هنوز اتوبوس نیومده. پا میشم و قدمی میزنم. شش تا شش تا قدم بر میدارم و مابین شون مکث میکنم. ذهنم حسابی روی 6 قفل کرده. دوباره ساعتم رو نگاه میکنم؛ پنج، پنج دقیقه دیگه و هنوز اتوبوس نیومده. این بار توی ذهنم اعداد رو با شش جمع میزنم؛ شش، دوازده، هجده، بیست و چهار. کم کم دارم عصبی میشم. یه بار دیگه ساعت رو نگاه میندازم و عصبی تر میشم. سه، سه دقیقه دیگه و این اتوبوس کوفتی هنوز نیومده. توی ذهنم اتوبوس و اجداد راننده اش و سازنده هاش رو مورد عنایت قرار میدم. این دفعه میشینم روی صندلی ایستگاه. با دستم ریتمای شش تایی روی صندلی میزنم. اَه، نمیدونم چرا 6 رفته توی ذهنم و بیرون نمیآد؛ حس بعدی درباره 6 دارم. حالا دو دقیقه دیگه مونده و. بالاخره اتوبوس میرسه؛ مردم برای سوار شدن هم دیگه رو هُل میدن و من پشت جمعیت گیر میکنم. بالاخره سوار میشم ولی مجبورم که بایستم. اتوبوس راه می افته. اتوبوس سرعت میگیره و من توی ذهنم دارم فکر میکنم که تا چند دقیقه دیگه میرسم آزمایشگاه و این تأخیر اصلاً به نفعم نیست؛ یک دفعه تعادلم رو از دست میدم و پرت میشم یه گوشه اتوبوس. اتوبوس توقف کرده. بلند میشم و صدای شیون و زاری یک زن که صداش از بیرون اتوبوس میآد رو میشنوم؛ دقت که میکنم میفهمم که ماشین جلویی زده به یک پسربچه. همه تو شوک ان. ساعتم رو نگاه میکنم. 6 دقیقه کامل گذشته.
پ.ن: این رخداد واقعیه، دیروز شاهدش بودم. :(
درباره این سایت